بسم الله الرحمن الرحیم

رو کرد به من و گفت:" کاری می کنم، که از چشم دوست و آشنا و غریبه بیفتی" و او نمی دانست، من سال هاست، تنها خدایی را دارم و من از خشم خدا بیمناکم و دل قهر کردنش را ندارم وای به آن روز که روی برگردان شود و ما را به حال خود واگذارد. براستی مصیبتی عظمی تر این مگر هست؟. تا درمان همه درد هاست که به سینه دارم. اوست، مرحم همه زخم هاست، که بر من زده اند و من او را در سمت مقبره شهدا می یابم که پاک است و مطهر، من او را در حرم امام هشتم یافتم، که گوشه ای است از بهشت. جایی که هر وقت دلم می گیرد، مرا آنجا می توان یافت و خودش خوب می داند، که دلم برای پر کشیدن لحظه شماری می کند، چون می دانم یک روز اضافه زیستن امکان دارد یک گناه به پایم نوشته شود. پس چرا باید در دنیایی زیست، که نفر سومی هم بنام شیطان در آن زندگی می کند و هیچ عقل سلیمی زیستن کنار خطر  را تایید نمی کند.