دیروز تپه نورالشهدا حس و حال عجیبی داشت، پایین تپه مسدود بود و توفیق پیاده روی تا بالای معراج شهدا نسیبمان شده بود. هوا خنک بود و گه گاه صدای حیواناتی که در لای سنگ ها مخفی شده بودند، به گوش می رسید. صدا بیشتر صدای ناله بود، گویا حیوانات پیش از ما به استقبال لیالی قدر رفته بودند. دوست داشتی چشم ببندی و به نجوای مناجات گونه آنها گوش دهی، اما دلم ان بالا بود و تنم روی پا بند نمی شد. پس به سمت گنبد طلایی مزارشهدا پیش رفتم. همه یک دل شده بودیم. بیشتر دانش اموز بودند و با همه خلوص نیت و صفای دل امده بودند ان بالا از چادری زده بودند و مردانه از زنانه جدا می شد و چقدر احترام دیدم و از نوجوانان شانزده هفده ساله درس یاد گرفتم. دلم شبیه چینی بند زده بود و اشک اختیاری از خود نداشت. چشمم که به گنبد طلایی رنگ افتاد، لحظه لحظه زیارت مرقد امام رضا(ع) برایم تداعی شد. اهی کشیدم. اشک ارام ارام گونه را تر کرد. تا زیر لب سلام خاصه امام رضا (ع) را زمزمه کنم. کف زمین را فرش پهن کرده بودند جای خالی پیدا کردم و نشستم.
روبه روی بنر بزرگی زده بودند، که جزئی از دکور برنامه بود. دکور ساده بود و می دانستم، هر وقت دکور برنامه ای ساده باشد. سخنران برنامه حرف هایش شنیدن تر است.
مجری پشت تریبون حاظر شد. بعد از خیرمقدم، از مداح درخواست کرد،در محل حاظر شود و دعای جوشن کبیر را قرائت کند. همه منتظر بودند. از چهره هایشان می شد فهمید، اندازه یک سال حرف برای گفتن دارند. سبحانک تلفظ نشده بود، که صدای هق هقشان بلند شد. نگاهم بی اختیار قد کشید سمت مقبره شهدا حس عجیبی داشتم. تمام آرزوهایم را گویا فراموش کرده بودم. به هر جا نگاه می کردم، گویا چهره حاج قاسم مجسم می شد. سخت دلتنگ شده بودم. بغص راه گلویم را بسته بود. شانه هایم شروع کردند به لرزیدن و فقط خدا می دانست علا گریه های من چیست