انسان با احساسش زنده است و من نیز از آن جدا نیستم، این لحظات احساس می کنم، اتفاقی به شتاب در زندگیم در حال افتادن است، درست مثل برخورد اولین شهاب سنگ به زمین، که موقعیت جغرافیایی آن را دست خوش تغییر کرد و این لحظات تنها می توانم به قرآن پناه ببرم و شاید گاهی با عزرائیل که گوشه اتاق دارد مرا نگاه می کند، کمی درد و دل کنم. به قول شهید آوینی مرگ آغاز است و من این آغاز را با همه وجود می پذیرم، چون می دانم جسمم بعد از مرگ، حکم زمانی را پیدا می کند، که ناخن اضافه دست یا پایت را گرفته ای، ناخنی که گوشه کرده بود و جسمت را زحمی کرده بود، بعد ان تکه بی ارزش را می گیری و در حالی که عافیت لبخند رضایت گوشه لبت است، با آن تکه بازی می کنی، فشارش می دهی و او در دست تو تسلیم است و من چرا از فشار قبر بترسم، که روحم در آسمان هاست و از کالبد بی مقدارم که زندان دنیای من بود، رها شده ام. اما این حس شوم، حس مرگ نیست، نفس های عزرائیل هم نیست. حس از دست دادن جایگاهیست، که پیش از این ها برایش سوره ناس را بارها باید می خواندم و خدا می داند که هیچ قدمی بی اذن او و استخاره برنداشتم، حال که عده ای چون گرگان گرسنه در دل زمستان سرد دورتا دورم را گرفته اند و هر لحظه دایره را تنگ تر می کنند و چه حس تلخیست آینده را دیدن و سکوت کردن و چه لذت شیرینیست به خدا پناه بردن از شر حاسد و جن و انس و من که آینده ام را به خدا سپرده ام، هر چند احساسم می گوید، خبری ناگوار در راه است، یادم باشد این چند روز صدقه دهم و کار و بار و زندگی را به او بسپارم