در فراق سردار دلها
به شهر می نگرم، همه درگیر و هیاهوی انتخابات، برخی با علاقه، برخی بی علاقه و برخی مانده در راه....
و من بر روی تپه ای به عظمت وسعت دنیا نشسته ام و با خاطرات تو اشک می ریزم، کاش بودی و تکه های شکسته ملت را با نفس مسیحاییت جمع می کردی. انگار بعد تو بی تفاوت شده ام. دیگر حتی صدای میثم مطیعی امیدوارم نمی کند. انگار بعد تو یک کربلای دیگر آمد و تمام شد، مثل دفاع هشت سال در برابر رژیم بعث عراق، انجا هم کربلا بعد از هزار و اندی سال تکرار شد و من نشسته ام به انتظار انتقامت. تا بعد از آن سوگواری کنم. این روزها فارغ از هیاهوی دنیا، اینجا نشسته ام، روی تخته سنگی سرد. در گوشم باد نجوا می کند. همان بادی که با غرور بر پیکر و قامت زیبای پرچم می افتد و او را برافراشته کرده است و من نمی دانم، دل رزمندگان اسلام در زمان جنگ از چه بود، که هر لحظه یک سردار سلیمانی از دست می دادند و باز ایستاده در برابر لشکر کفر می ایستادند و باکی از مرگ نداشتند. ما یک سردار دلها از دست داده ایم و اینگونه حیران شده ایم و هر جا که فکرش را می کنی به دنبال ردی نشانه ای از حاج قاسم می گردیم. آنها که در جنگ بودند، که می کشید و حضرت صبر به من می گوید، وعده خدا نزدیک است.